.
.
.
کاش یه روز می رفتم فضا.
فضاپیما خراب می شد.
لباس سفید می پوشیدم می رفتم بیرون سفینه واسه تعمیر.
هارنس ام قطع می شد.
تو فضا ول می شدم.
هوام تموم می شد.
معلق می شدم.
تا هوا بود به فضا خیره می شدم بعدش یواش یواش...
آروم آروم....
می مردم برا خودم تنها.
سبک.
بی وزن.
بی احساس.
فقط هوا تو من بود.
اون بیرون هیچی نبود.
چرا. شاید یه کم نور.
کسی هم نبود چشامو ببنده.
یا ملافه رو سرم بکشه.
فراموش می شدم.
معلق می شدم.
مثل یه بادکنک.
تا ابد...
دون ژوان - ۸۹.۵.۱۴ - شب
.
.
.
من یک بادکنک هستم.
یا در من بدم.
یا مرا بترکان.
دون ژوان - ۸۹.۵.۱۴ - شب
.
.
.
غروب
خورشید را
در خود می کشد
و بیکباره جهان
از دستان خورشید رها می شود!
آفتاب خود را خدا فرض کرده بود!
نمی شد دو خدا با هم باشند
نه این که دو خدا با هم نتوانند دوام بیاورند
بلکه ما تحمل یک خدا را هم نداریم
دون ژوان - ۸۵.۲.۸ - عصر
.
.
.
بادبادک ها می خواستند
شبیه بادکنک ها باشند
اما نمی شد
هوای آنها بیرونشان بود
دون ژوان - 89.7.2
.
.
.
راهی برایم نمانده است.
جز فرار به سمت نوک تیز قله.
یا منقار یک کلاغ سیاه.
حتی بضی وقتها برای ترکیدن
یک قناری کوچک هم کفایت می کند.
دون ژوان - 89.7.1
.
.
.
هنگامی که یک نفر دچار توهم میشود، دیوانهاش میگویند. هنگامی که افراد بسیاری دچار یک توهم میشوند، مومنشان میخوانند.
رابرت پیرسینگ
.
.
.
منبع سایت:don-juan.blogsky.com
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او...
خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه :
آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغان شده ولی ما سالم هستیم .این باید نشانه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و...
زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم ! مرد با هیجان پاسخ میگه:
ادامه مطلب ...یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
ادامه مطلب ...آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟ ....
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
ادامه مطلب ...به شمازه 09365857067 پیامک بزنید تا به نام خودتان در وبلاگ ثبت شود
روزی لقمان به پسرش گفت:امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!