h

sheen

h

sheen

کبوتر و خدا

روزی کبوتری به محضر خدا خدا رفت و گفت مگرخانه ی من چه قدر از دنیای بزرگ تو را تنگ کرده بود که آن را با طوفان خرابش کردی خدا گفت:در هر کار من حکمتی است.کبوتر گفت:حکمت این کار تو چه بود خدا ابتدا کمی صبر کرد وگفت:ماری در راه خانه ی تو از درخت بالا می رفت و اگر من خانه وآشیانه ی تو را خراب نمی کردم مار تو را غافلگیر می کرد و ممکن بود جان تو را بگیرد

کیف

غروب خیابان افتاده بود. کسی آن دور و بر نبود. ده چک پنجاهی، آینهٔ جیبی رنگ و رو رفته‌ای، کارت شناسکه بر می گشت خانه، از اتوبوس که پیاده شد، کیف قهوه ای رنگ جیبی کهنه ای را یافت که کنار جدول ایی، کارت عضویت کتابخانه، چند عکس سه در چهار مربوط به زمان های مختلف، همراه بو ی عطر ارزان قیمت زنانه‌ای، همهٔ آن چیزی بود که در کیف قرار داشت. یافتن مالک کیف کار مشکلی نبود، مسئله این بود آیا باید او را می یافت.

ادامه مطلب ...